در دهکده ی خنگولستان ؛ مردی چاه کن بود که به همراه دو پسرش چاه حفر می کرد و با انجام این کار امور زندگی اش را می گذراندندی زمانی لازم شد که شیخ برای مکتب خانه چاه آبی حفر کند از مرد چاه کن و پسرانش برای این کار دعوت شد در ازای ده سکه چاه مدرسه را حفر کنند آنها شروع به کار کردند و طبق عادت همیشگی خود بیا عتنا به حال و هوای مدرسه موقع کار کردند قر میدادند و آواز میخواندن پدرشان بلند میخواند قرررررر تو کمرم فراوونه نمدونم کجا برینم پسرها در چاه میگفتم همینجا همینجا :khak: :khak: سپس پدر چاه کن مجدد میگفتم اینجا میون مدرسه من دلم میخواد برینم پسران مجدد دره چاه میفرمودند همینجا همینجا و سپس پدره چاه کن :khak: :khak: خون به مغزش نمیرسید و یک پا این سمت چاه میگذاشت و پای دیگر را آنطرف چاه میگذاشت ؛ روی سر فرزندان در ته چاه میرید و فرزندان بسیار خوشنود میشدن و ده ده چاه قر میدادن و میفرمودند بــــــــــابا کرم دوُســــــــِت دارم *vakh_vakh* *vakh_vakh* و خلاصه با یکدیگر شوخی میکردند و چند بار هم با مریدان و دانش آموزان شیخ شوخی کردن و آن ها رو به درون چاه انداختن این مساله ها برای بعضی از ساکنان مدرسه خوشایند نبود *fosh* *fosh* وقتی حفر چاه با موفقیت به پایان رسید *neveshtan* *neveshtan* چند نفر از مریدان شیخ که از سر و صدای چاه کنها در این مدت ناراحت شده بودند لیستی بلند بالا از اشتباهات و خطاهای رفتاری چاه کنها در طول ایام حفر تهیه کردند و آن را به عنوان فهرست کارهای نادرست آنها به شیخ دادند تا بر اساس این لیست مزد کارشان را ندهد شیخ در مقابل جمع مرد چاه کن و پسرانش را نزد خود خواند و با احترام از بابت چاه خوبی که کنده بودند از آنها قدردانی کرد سپس لیست ادعایی گروه شاگردان معترض را نیز برای ایشان خواند و سپس گفت طبق توافق بابت کاری که انجام دادید این ده سکه به شما داده می شود بعد از گفتن این حرف شیخ ده سکه به مرد چاه کن داد سپس ادامه داد چون کارتان خیلی خوب بود و عالی تر از حد انتظار کار کردید پس سه سکه هم به عنوان پاداش اضافی به شما داده می شود آنگاه شیخ سه سکه اضافی به مرد چاه کن داد شیخ ادامه داد چون درست سر موقع کار را تمام کردید پس استحقاق سه سکه اضافه دیگر را هم دارید ولی چون خطای رفتاری داشتید و موجب آزار بعضی از ساکنان مکتب خانه شدید، یک سکه را به همین خاطر به شما نمی دهیم مرد چاهکن و پسرانش با خوشحالی سکه های خود را گرفتند و از رفتار خود عذر خواستند و قصد رفتن کردند در میان راه میخواندن پدر چاه کن میخواند [audio mp3="/uploads/2017/01/khengoolestan_baba_karam.mp3"][/audio] لینک دانلود ◄ حجم دو مگا بایت هرچقد ناااااز کنی ناااااز کنی باز تو دلدار منی هرچقد عشوه بیای غمزه بیای بااااااز تو دلدار منی حالا دیگهههههه دیگه و دیگه و دیگه و دیگه عشق منی جون منی عمر منی ، شیشه ی بابا رو نشکنی و پسر ها خود را در زاویه چهل پنج درجه قرار داده بودن و بالای سره خود بشکل میزدند و باستن های خود را به هم میزدند مریدان معترض با صدای بلند به شیخ گفتند *bi asab* *bi asab* خاک بر سرت شیخ ، ری#دیم تو مدرست این عادلانه نیست شما باید مزد اصلی آنها را کم می دادید ؟ شیخ در خشتک خود خروشید و با عصبانیت گوزید و ادامه داد *bi asab* *bi asab* اینجا مدرسه اخلاق است و ما در اینجا کارهای خوب را جداگانه حساب می کنیم و کارهای بد را مجزا ما مزد و مجازات آنها را با هم مخلوط نمی کنیم آنها بابت کارهای خوب و عالیشان مزد خوبی گرفتند و بابت کارهای ناخوبی که داشتند مزد خوبی نگرفتند به همین سادگی عده ایی از مریدان با شنیدن این حکمت خشتک های خود رو پاره کردند و درون مدرسه شروع به دویدن کردن و شیخ به دنبال آنها تا شلوارشان را بپوشاند :khak: :khak: عده ایی دیگر نیز به سره چاه رفتن و بلند بلند میخوندن این کمره یا فنره و به صورت بستنی قیفی خود را درون چاه میریدند :khak: :khak: ♪ ♫ ♪ ♫ ♪ ♫ ♪ ♪ ♫ ♪ ♫ ♪ داستانک های شیخ و مریدان نوشته شده و طنز پردازی شده توسط بروبچ خنگولستان این نمونه داستان ها رو فقط و فقط داخل خنگولستان میتونید ببینید و هر جای دیگه مثلشو دیدید بدونید از ما کپی شده ♪ ♫ ♪ ♫ ♪ ♫ ♪ ♪ ♫ ♪ ♫ ♪ *ghalb_sorati* دلاتون شاد و لباتون خندون **♥**
روزی یکی از خانه های دهکده خنگولستان آتش گرفته بود زن جوانی همراه شوهر و دو فرزندش در آتش گرفتار شده بودند شیخ و مریدان و بقیه اهالی برای کمک و خاموش کردن آتش به سوی خانه شتافتند وقتی به کلبه در حال سوختن رسیدند و جمعیت برای خاموش کردن آتش به جستجوی آب و خاک برخاستند جمعی از مریدان بخاطر میزان بالای استرس و حول شدن دور هم حلقه زدند و شروع به رقصیدن کردند و عده ایی نیز گرگم به هوا بازی میکردند شیخ متوجه جوانی شد که بی تفاوت مقابل کلبه نشسته است و با لبخند به شعله های آتش نگاه می کند شیخ با تعجب به سمت جوان رفت و از او پرسید چرا بیکار نشسته ای و به کمک ساکنین کلبه نرفته ای !؟ جوان لبخندی زد و گفت من اولین خواستگار این زنی هستم که در آتش گیر افتاده است او و خانواده اش مرا به خاطر اینکه فقیر بودم نپذیرفتند و عشق پاک و صادقم را قبول نکردند در تمام این سال ها آرزو می کردم که کائنات تقاص آتش دلم را از این خانواده و از این زن بگیرد و اکنون آن زمان فرا رسیده است شیخ پوزخندی زد و گفت عشق تو عشق پاک و صادق نبوده است عشق پاک همیشه پاک می ماند ! حتی اگر معشوق چهره عاشق را به لجن بمالد و هزاران بی مهری در حق او روا سازد عشق واقعی یعنی همین تلاشی مریدان من برای خاموش کردن آتش منزل یک غریبه به خرج می دهند آن ها ساکنین منزل را نمی شناسند اما با وجود این در اثبات و پایمردی عشق نسبت به تو فرسنگ ها جلوترند برخیز و یا به آن ها کمک کن و یا دست از این ادعای عشق دروغین ات بردار و از این منطقه دور شو اشک از خشتک جوان سرازیر شد از جا برخاست . خشتک خود را خیس کرد و شجاعانه خود را به داخل کلبه سوزان انداخت بدنبال او چندی از مریدانه شیخ نیز جرات یافتند و خود را خیس نکرده ، به داخل آتش پریدند و جزغاله شدند و عده ایی نیز از ترس خود را خیس کردند و به درون آتش ریدند در جریان نجات بخشی بازوی دست راست جوان سوخت و آسیب دید و بسیاری از مریدان کباب شدن روز بعد جوان به مکتب خانه آمد و از شیخ خواست تا او را به شاگردی بپذیرد و به او بصیرت و معرفت درس دهد شیخ نگاهی به دست آسیب دیده جوان انداخت و تبسمی کرد و خطاب به بقیه شاگردان گفت نام این شاگرد جدید _ معنی دوم عشق _ است حرمت او را حفظ کنید که از این به بعد برکت این مکتب خانه اوست جوان بعد از شینیدن این سخن خشتک به سر کشید و به بز تبدیل شد ♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥ داستانک های شیخ و مریدان نوشته شده و طنز پردازی شده در خنگولستان این داستان ها مبداش اینجاس ؛ اگه جایی دیگه خوندید مطمعن باشید از ما کپی شده
روزی شیخ جعبهاى بزرگ پر از مواد غذایى و سکه و طلا را پنهانی به خانه زنى با چندین بچه قد و نیم قد میبرد در میان راه مریدان شیخ را دیدن که شیخ به آرامی و پنهانی در حال حرکت است به آرامی دنبال او میرفتن شیخ که به گمانش کسی دور و برش نیست در مسیر همواره باد شکم از خود به بیرون میداد و مریدان از فرت شنیدن این صداها خشتک های خود را به دهان فرو کرده بودند و بسیار پنهانی خندیدن و از خنده اشک از خشتکشان جاری شد تا اینکه شیخ به منزل زن رسید زن با پسر بچه ایی در بقل بیرون آمد ؛ وقتى بستههاى غذا و پول را دید شروع کرد به بدگویى از همسرش و گفت شوهر من شکارچی بود و هر روز به شکار میرفت یک روز از روز ها در هنگام شکار از اسب به زمین میوفته و چون توفنگ به پشتش بوده تفنگ شلیک میکنه و نصف پشتش با شلیک گلوله رفت وقتى هنوز مریض و بىحال بود چندین بار در مورد برگشتن سر کارش با او صحبت کردم ولى به جاى اینکه دوباره سر کار شکار برود مىگفت که دیگر با این بدنش چنین کارى از او ساخته نیست و تصمیم دارد سراغ کار دیگر برود من هم که دیدم او دیگر به درد ما نمىخورد برادرانم را صدا زدم و با کمک آنها با تفنگ را به او وارد کردیم و اورا از خانه و دهکده بیرون انداختیم تا لااقل خرج اضافى او را تحمل نکنیم با رفتن او ، بقیه هم وقتى فهمیدن وضع ما خراب شده از ما فاصله گرفتند و امروز که شما این بستههاى غذا و پول را برایمان آوردید ما به شدت به آنها نیاز داشتیم اى کاش همه انسانها مثل شما جوانمرد و اهل معرفت بودند شیخ دست به ریش و پشم خود کشید و لبخندی زد و گفت: حقیقتش من این بستهها را نفرستادم . یک فروشنده دورهگرد امروز صبح به مکتب خانه ی ما آمد و از من خواست تا اینها را به شما بدهم و ببینم حالتان خوب هست یا نه!؟ همین شیخ این را گفت و از زن خداحافظى کرد تا برود در آخرین لحظات ناگهان برگشت و ادامه داد: راستى یادم رفت بگویم پشت فروشنده نصفه بود و تفنگی به او وارد شده بود زن که پسر بچه اش نا آرامی میکرد با شنیدن این حرف ، خشتک فرزندش را درید و بسیار ناله و شیون کرد و کنترل روانیه خود را از دست داد و با تفنگ شروع به شلیک کردن به شیخ و مریدان نمود مریدان که پنهانی در حال شنیدن گفت و گوی زن و شیخ بودن ، از آن پس همواره میگوزیدن و به پشت سر نگاه میکردند ♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥ حال ندارم نتیجه گیری کنم خودتون یه برداشت مثبت کنید :khak: :khak: :khak: ♪ ♫ ♪ ♫ ♪ ♫ ♪ ♪ ♫ ♪ ♫ ♪ داستانک های شیخ و مریدان نوشته شده و طنز پردازی شده توسط برو بچ خنگولستان ♪ ♫ ♪ ♫ ♪ ♫ ♪ ♪ ♫ ♪ ♫ ♪
مرید فقیر و بدیختی که از نداری تنگ شده بود به پیش شیخ آمد و به شیخ گفت یا شیخ از زندگی خسته شدم و چند باریست فکر خودکشی به ذهنم آمده ، لطفن دستم به دامنت شیخ گفت عایا مشکلی پیش آمدستی ؟؟ مرید فقیر گفت از روی زن و بچه هایم خجالت می کشم، با زن، شش فرزند قد و نیم قد، مادر و خواهرم در یک اتاق کوچک مخروبه زندگی می کنیم و با هر نم باران کودکانم چکه میکنند و اینقد جا کمه که هر موقع که میخوابیم پای زنم تو دهن من و پای من تو دهن کودکانم و کودکی دارم که دارای بیماریه شب اگزازیست و این وضع را نمیتوانم تحمل کنم شیخ پرسید : شب اگزازی چه بیماری است ؟؟ مرید پاسخ داد هماننده شب ادراریس که بجای ادرار فرزندم اگزاز میکند شیخ اندکی خشتک بیاراست و پرسید: از مال دنیا چه داری؟ مرید گفت: همه دار و ندارم یک گاو، یک خر، دو بز، سه گوسفند، چهار مرغ و یک خروس است شیخ گفت: من به یک شرط به تو کمک می کنم و آن این است که قول بدهی هرچه گفتم انجام بدهی مرید که چاره ای نداشت، ناگزیر شرط را پذیرفت و قول داد شیخ گفت: امشب وقتی خواستید بخوابید باید گاو را هم به داخل اتاق ببری مرید برآشفت که: یا شیخ ، من به تو گفتم که اتاق آنقدر کوچک است که حتی من و خانواده ام نیز در آن جا نمی گیریم. تو چگونه می خواهی که گاو را هم به اتاق ببرم؟ شیخ گفت: فراموش نکن که قول داده ای هر چه گفتم انجام دهی وگرنه نباید از من انتظار کمک داشته باشی صبح روز بعد، مرید پریشان نزد شیخ رفت و گفت: دیشب تا چشمانم گرم شد گاو روی مادرم نشست و شاخی به همسرم زد و روی سره خواهرم که خواب بود ریدندی و هیچ یک نتوانستیم بخوابیم شیخ یکبار دیگر قول روستایی را به او یادآوری کرد و گفت: امشب علاوه بر گاو، باید خر را نیز به داخل اتاق ببری مرید فقیر هر روز در حالی که اشک از خشتکش جاری بود باز میگشت و برای شکایت از وضع خود نزد شیخ می رفت ، و شیخ دستور می داد که یکی دیگر از حیوانات را نیز به داخل اتاق ببرد تا این که همه حیوانات هم خانه روستایی و خانواده اش شدند روز آخر روستایی با چشمانی گود افتاده و خشتکی تارو پود شده و سراپای زخمی و لباس پاره نزد شیخ رفت و گفت خاک بر سرت شیخ با این کمک کردنت شیخ دستی به ریش پشم خود کشید و گفت: دوره سختی ها به پایان رسیده و به زودی گشایشی که می خواستی حاصل خواهد شد. پس از آن به روستایی گفت که شب گاو را از اتاق بیرون بگذارد ماجرا در جهت معکوس تکرار شد و هر روز که روستایی نزد شیخ می رفت، این یک به او می گفت که یکی دیگر از حیوانات را از اتاق خارج کند تا این که آخرین حیوان، خروس نیز بیرون گذاشته شد روز بعد وقتی روستایی نزد شیخ رفت، شیخ از وضع او سئوال کرد و مرید گفت:خداوند خشتکت را نورانی کند یا شیخ ، پس از مدتها، دیشب خواب راحتی کردیم به راستی نمی دانم به چه زبانی از تو تشکر کنم شیخ تکه چوبی به مرید داد مرید فقیر پرسید این از برای چیست ؟؟ شیخ پاسخ داد برای شب اگزازیه فرزندت است بچپون تو اگزوزش مرید بسیار خوشحال شد و از فرط شادی رید و جان به جان آفرید
شیخی در زمستان به کوهستان رفت تا هیزم جمع کند در میان برفها اژدهای بزرگ مردهای دید ، و از وحشت در خودش ترسید امّا تصمیم گرفت آن را به شهر خنگولستان بیاورد تا مردم از تعجب خشتک های خود را بر افروخته کنند و آن موقع بگوید که اژدها را من با زحمت گرفته ام و خطر بزرگی را از سر راه شما برداشتهام و پول از مردم بگیرد او اژدها را کشان کشان , تا خنگولستان آورد ، همه فکر میکردند که اژدها مرده است اما اژدها زنده بود ولی در سرما یخ زده بود و مانند اژدهای مرده بیحرکت بود شیخ به کنار رودخانه خنگولستان آمد تا اژدها را به نمایش بگذارد مریدان از هر طرف جمع شدند او منتظر بود تا مریدان بیشتری بیایند و او بتواند پول بیشتری بگیرد اژدها را زیر پارچه ی بزرگی پنهان کرده بود و میخواست از اون رو نمایی کند برای احتیاط آن را با طناب محکم بسته بود . هوا گرم شد و آفتاب ، اژدها را گرم کرد یخهای تن اژدها باز شد و اژدها زنده شده بود ، پارچه را از روی اژدها کنار زد و بدون دقت کردن به اینکه اژدها جان گرفته شروع کرد به قونپوز در کردن و میگفت بسیار با این اژدها جنگیدم و عصایم را در دماغش کردم و پیچاندم و در اثر این چرخش گردن او قفل شد سپس مانند شیری غرش کردم و بار دیگر عصایم را در ناف او فرو کردم یکی از مریدان داد زد : یا شیخ ناف نداره شیخ گفت : شیخ عصبانی شد گفت زهره مار کاری نکن این عصامو بکنم داخل مقسوم العلیه ات و مرید به خر تبدیل شد و شیخ ادامه داد عصایم را در نافش پیچوندم و پاهایش قفل شد و ضربه ایی مهلک به پروپرتیسش زدم و اژدها از پا در آمد . . . . همان موقع اژدها طنابها را پاره کرد و از زیر نعره ایی کشید و مردم افسار پاره کردند و خود را به درختان میمالیدن و جفت جفت صدای شتر مرغ میدادن عده ایی از مریدن رو به شیخ کردند گفتن عصاتو بکن تو گوشش شیخ که از ترس در خود ریخته بود خشتک به سر کشید و عر عر کنان فریاد میزد من ننمو میخام مریدان با این عکس العمل به میزان بدبختیه خود پی بردند و به سگ تبدیل شدند اژدها دهان خود را باز کرد و تعدادی از مریدان که در اثر فشار روانی عمو زنجیر باف بازی میکردند را بلعید و بعد از خوردن آنها با هوا پرید و خود را با شکم به زمین کوبید و مریدان را به باده شکم تبدیل کرد و از عده ایی نیز فقط آثاری محدود از خشتک بجا مانده عده ایی با دیدن این منظره از خنده ریدند ♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥ شهوتِ ما مانند اژدهاست اگر فرصتی پیدا کند ، زنده میشود و ما را میخورد ♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥ داستان های شیخ و مریدان سایت تفریحی خنگولستان نوشته شده و طنز پردازی شده توسط نویسندگان خنگولستان
مردی سگی داشت که در حال مردن بود او در میان راه نشسته بود و برای سگ خود خشتک پاره میکرد و ناله و زاری میکرد شیخ و چندی از مریدان از آنجا میگذشتند ، از مرد پرسید: علت این خشتک دریدن و آهو ناله از چیپس ؟ مرد گفت: این سگ وفادار من، پیش چشمم جان میدهد. این سگ روزها برایم شکار میکرد و شبها نگهبان من بود و دزدان را فراری میداد شیخ پرسید: بیماری سگ چیست؟ آیا زخم دارد؟ مرد گفت: نه از گرسنگی میمیرد شیخ گفت: صبر کن، خداوند به صابران پاداش میدهد شیخ یک کیسه پر در دست مرد دید پرسید در این کیسه چه داری؟ مرد گفت: نان و غذا برای خوردن شیخ گفت: چرا به سگ نمیدهی تا از مرگ نجات پیدا کند؟ مرد گفت: نانها را از سگم بیشتر دوست دارم برای نان و غذا باید پول بدهم، ولی اشک مفت و مجانی است. برای سگم هر چه بخواهد گریه میکنم شیخ گفت : خاک بر سرت و رفت مرد از فرت شنیدن این سخن به سگ تبدیل شد و خشتک خود را درید و بععععع بعععععع کنان به دریا شنا کرد و مریدان که شاهد این ماجرا بودن یکی در میان در شلوارشان ری*دن ♪ ♫ ♪ ♫ ♪ ♫ ♪ ♪ ♫ ♪ ♫ ♪ نتیجه : اشک خون دل است و به قیمت غم به آب زلال تبدیل شده، ارزش اشک از نان بیشتر است. نان از خاک است ولی اشک از خون دل ♪ ♫ ♪ ♫ ♪ ♫ ♪ ♪ ♫ ♪ ♫ ♪ داستانک های سایت تفریحی خنگولستان
دو دقیقه پیش
در حال حاضر هنوز بخش چت راه اندازی نشده است
دو دقیقه پیش
یکمی صبور باش عزیزکوم درستش موکونیم
دو دقیقه پیش
تست برای پیام طولانی چند خطی
خط دوم
خط سوم